یاد و رسم زندگی ..



یه بار یکی ازم پرسید که اگه انقدری پول داشتی و دستت باز بود که هرچی خواستی بگیری و بخوری، به نظرت درست هست که خرج کنی؟

اون موقع فکر می کردم اون چقدر کلی به همه چیز نگاه می کنه و استثناها رو فاکتور می گیره! جواب به خصوصی نداشتم که بهش بدم، باید زیاد فکر می کردم به حرفش و مهلت کم بود و اون ازم جواب می خواست. تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود که بهش گفتم، از سوالتون خوشم نیومد ولی خدا نگفته اگه داری خرج نکن، گفته بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید!! 

وقتی رفتم خونه و بیشتر به جوابم فکر کردم، با خودم گفتم نکنه بهش دروغ گفتم؟! نکنه من واقعا این نباشم؟! نکنه جواب منم مثل سوال خودش کلی بود و اون به روم نیاورد؟! 

خلاصه کلی عذاب وجدان داشتم و دارم.

امشب، یعنی نه فقط امشب بلکه چند روزی میشه دوباره جوابم به این سوال اومده توی ذهنم. قبلن وقتی از خونه می رفتم بیرون از خدا می خواستم که پیشم باشه و سالم به خونه برسم، اما جدیدن میگم خدایا من و اینو( یه شیء به ظاهر با ارزش) سالم برسون خونه! نه می تونم بگم فقط منو سالم برسون، نه میتونم بگم هردو رو!! انگار یه حس بدی دارم موقع دعا کردن. از خودم بدم میاد به خاطر این دعا. حس خوبی ندارم. واسه همینم پشت بندش میگم اون جوابم دروغ بود. من ادمی نیستم که بتونم اگه دارم خرج کنم و اسراف نکنم. اهل اسراف نیستم ولی ادم خرج های سنگین هم نیستم حتی اگه اسراف نباشه!! 

امیدوارم یه روزی بتونه بیاد وبلاگو بخونه و جواب واقعی منو بخونه وگرنه من اونقدری مغرور هستم که نرم بهش بگم و بذارم اشتباه فکر کنه خلاصه!


بعضی شب ها یا بهتر بگم بعضی لحظات هست که به چیزی یا خاطره ای انقدر فکر می کنی که تا سرت رو بالا میاری می بینی 3,4 ساعت گذشته و نمی خوای از فکر کردن دست بکشی.

امشب، خیابون سعادت آباد چیزی رو برام زنده کرد که دوست داشتم یه کناری وایسم و فقط فکر کنم، تا صبح فکر کنم. مهلتم کم بود وگرنه دوست داشتم یه دفتر جلوم بود و همه افکارمو دوباره می نوشتم، با خودم قرارهایی می ذاشتم، اجبار می کردم خودمو که دیگه از این به بعد به قول مائده رها کنم، بذارم یه کم روحم، فکرم، جسمم نفس بکشه. قرار بذارم همین امشب رهاش کنم. 

رها کردن شاید تو فکر مائده و بقیه به معنی فکر نکردن و سپردن همه چیز به خدا باشه، اما برای من معنی دیگه ای داره. 

رها کردن یعنی فقط فکرتو ازاد کن، دست نکش، به خدا بسپر ولی راضیش کن به دلخواه خودت، بجنگ ولی به نابودی خودت هیچوقت راضی نشو. 

شاید اگه الان مائده بخونه حرفامو بهم افتخار کنه، شایدم بگه خیلی کله شقی!!  ( عنوان پست و ارتباطش با متن رو فقط خودش میتونه بفهمه ;) )

امروز خیلی بهم خوش گذشت و شاید ده دفعه از خدا خواستم این شادی ها رو بیشترش کنه که کمتر نکنه، شکرش :)  



بالاخره امتحانات و کابوس های مرتبط با اونا تموم شدن و حالا من موندم دوباره با کوله باری از کارهای عقب افتاده "غیر درسی" !!! به قول عزیزی " یه عالمه سستی"!!
امشب برای من از بهترین شب های ممکن بود، شبی که دوستی بعد از مدت ها ناامیدی دوباره یه نور امید قوی ای توی دلم ایجاد کرد.
هیچوقت از آدم هایی که بهترین راه رو فراموش کردن میدونن خوشم نیومده و نخواهد امد. از نظر من این آدم ها یه عده تنبل تن پروری هستن که راحت ترین راه رو این میدونن!
امشب رسیدم به یکی که با حرفهاش و راهنمایی هاش به من گفت برو، از اونایی نبود که به سرعت بگه محیا فراموش کن راهت رو ! گفت م کن، گفت برو دنبال راه درست! برام دنبال راه حل بود نه یه حرف کلیشه ای که همه میزنن!
امشب دوباره یاد پستی توی فیسبوک افتادم که بهش اعتقاد دارم!
ساحل بهانه ست، رفتن رسیدن است.
من نمی تونم بشینم گوشه ای و عزلت رو برگزینم، نمی تونم بشینم و همش بزنم تو سرم و حسرت روزهای رفته رو بخورم. باید بلند شد، باید حرکت کرد. اصلن مهم نیست نتیجه تا چه حد دلخواه منه، مهم اینه که به کاری که می دونم درسته ایمان دارم. پس باید رفت.
باید جبران کرد، باید به دست و پای خدا و ائمه افتاد، باید بلند شد. از هیچ می دریغ نخواهم کرد.  
من به نشانه ها ایمان دارم، پس دنبالشون می کنم.
امشب یه اتفاق خنده دار به خیال خودم افتاد، خیلی وقت بود از آینده ناامید بودم، حتی یک سال دیگه رو هم نمی دیدم. نمی خواستم به آینده فکر کنم. امشب حتی به این هم فکر کردم که با دخترم چه کارهایی بکنم که باسلیقه بشه؟چیکار کنم که همه جا عاقلانه ترین برخورد رو داشته باشه؟ چه دیدی باید از دنیای اطرافش بهش بدم؟ حتی به بازی هایی که قراره باهاش بکنم فکر کردم!! 

و باز هم دوباره وقت این رسید که به سمت دفتر مخمل یشمی خاک خورده گوشه کتابخونه برم

تو اتاق نشسته بودم، دیگه مدرن و مباحث فیزیکی داشت خسته م می کرد.حسابی گرسنه بودم. دلم می خواست مث همیشه رسول بیاد تو خونه و بگه بچه ها شما هم گرسنه تونه؟بعد بپریم تو ماشین و من همش حرص بزنم بگم دو تا جعبه سیب زمینی بزرگ، یه همبرگر .بعدش هم جعبه اول تموم نشده سیر بشم و رسول بقیه ش رو بخوره! 

ساعت همینطور می گذشت و منم تو فکر و خیال به سر می بردم و عکس سیب زمینی های اژدرو روی جزوه مدرن می کشیدم تا رسول برسه. یدفعه پدرجان همه رو صدا کرد،گفت بچه ها بیاین ببینین جام جم چه برفی داره میاد! ما هم از هیجان رفتیم نشستیم به فاصله چند سانتی از تلوزیون و عین ندیده ها برف رو تماشا می کردیم. من داشتم به سارا می گفتم کاش الان من وسط این برف بودم و سیب زمینی داغ داغ می خوردم، بدون اینکه لباس گرم بپوشم می شستم رو برفها و به اسمون نگاه می کردم و خلاصه بقیه حرفها رو دیگه تو دلم گفتم .

ساعت 10:30 بود، می خواستم بخوابم که رسول از در اومد تو، مثل همیشه با انرژی و شاد . قبل از اینکه من چیزی بگم گفت محیا و سارا حاضر شین بریم بیرون یه چیزی بخوریم . اون لحظه بود که گفتم اخه خدا تو که انقد حواست به همه جا هست، چرا یه نیم نگاهی به این دل خراب ما نمی کنی!


رسول یکی از بهترین های زندگی منه!

تنها کسی که بی چون و چرا با لجبازی های من همراهی می کنه، به من فرصت هر کاری رو میده،حتی گندکاری! در لحظه میفهمه چی میخوام و چی تو سرم میگذره!

من عاشق اینجور فهمیده شدن هام.



شاید باید خیلی ناگهانی و وحشتناک یه مصیبتی بهم وارد می شد تا از اون حالت توهم خوب همیشگی بیرون بیام،

شاید باید اینجوری می شد تا بدی های دنیا رو باور کنم، بی رحمی هاش، نموندنش.

شاید واسه این بود که درک کنم اون بچه ای که همیشه سینما می رفت و همش بهونه پدرش رو می گرفت دردش چیه، بفهمم که فیلم بازی نمی کنه که مامانش براش چیزی بخره!

وقتی تو یه فیلمی می بینم پسر بچه ای تو مدرسه موقعی که می گن جلسه پدرهاست اشک تو چشماش جمع می شه، انقدر ساده رد نشم.

خلاصه کاش بودی، همین امشب بودی!

از بچگی بزرگ شدن برام رویا بود، نمی دونستم انقدر سخت باشه، نمی دونستم انقدر صبر بخواد.

کاش از همین امشب یه عالم اتفاقات خوب که من دوست دارم بیفته که فراموش کنم این چند سال گذشته رو


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ مسیر سلامتی امیدوارم کاری نکنیم که شرمنده شهدا شویم شخصیت مرد آلفا 1377 فراگراف School.HamyarNovin فرش ماشینی | خرید فرش ماشینی | قیمت فرش ماشینی اسم نوشته | سایت سفارش و طراحی عکس نوشته آموزش زبان PTE دانلود زیرنویس فارسی فیلم و سریال